b
تاریخ : پنج شنبه 2 / 8
نویسنده : بهزادM.I.S♡

 ☆★☆★★★


تاریخ : چهار شنبه 2 / 5
نویسنده : بهزادM.I.S♡

بـــرای تصـــاحبت نمـی جنگـــم !

احاطــه ات نمی کنـــم تــا مــال مــن شـــوی!

بـا رقیـــبان نمی جنگـــم !

بـــه قـــول دکتــــر انوشـــه کــه می گفـــت :

عشـــق تملـــک نیـــست ، تعلــــق اســـت!

ولـــی اگـــر بیایــی و بمانـــی،

بـــرای بــا تـــو مانـــدن ، بــا دنیــــا می جنـــگم . 


تاریخ : جمعه 19 / 8
نویسنده : بهزادM.I.S♡

بعضی عشقا مثل داستان حضرت ابراهیمه
باید خودتو قربونی کنی
بعضی عشقا مثل داستان حضرت عیسی میمونه
آخرش به صلیب کشیده میشی
امابعضی عشقا مثل داستان حضرت موسی میمونه
وقتی چند وقت نیستی یه گوساله جاتو میگیره♡

♡  ♡   ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♥


تاریخ : دو شنبه 20 / 4
نویسنده : بهزادM.I.S♡
به خدا ی عاشقا قسم من نفرینت نکردم...
        
                هرکه مرا این روزها دید تورانفرین کرد...!!!
چشمانش ارتش هیتلر بود و دل من لهستان بی دفاع◀ یه نِگــــــــآ بِندآ پُــــــــــــش سَــــــــــــرِت... 
به غـــــــــــــريبه هآ فُـــــــــــــــش نـــــــــــــــــده... 
رفيـــــــــــــــقای خـــــــــــــــــودت كُشــــــــــــــتَِنت...

تاریخ : دو شنبه 20 / 4
نویسنده : بهزادM.I.S♡

دختر جون

وَقتی یه بچه سوسولُ انتِخاٰبْ میکُنے

که پُشتِ ماٰشینِ باباشه

دِلشْ به کاٰرتِ عاٰبرْ بانکِ باٰباٰشْ گرمه

از بچّه قرصی وْ پـودری باشگاهی

اِنتظاٰرِ"مردونِگے" ْ نداٰشتِه باٰش!

تاریخ : دو شنبه 20 / 4
نویسنده : بهزادM.I.S♡
کفتار نگاه مضحکه آمیزی به گرگ کرد و گفت: 
گرگ آهویت را ربودم...
آیا باز هم نام خودت رو گرگ میگذاری؟
گرگ لبخندی زد و گفت: 
آهویی که با کفتارها بنشیند
داشتنش برای من
ننگ خاندان گرگهاست...

تاریخ : دو شنبه 20 / 4
نویسنده : بهزادM.I.S♡

 دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي كردند

 
بين رَآه سر موضوعي. اختلاف پيدا كردند و به مشاجره پرداختند
 
يكي از ان ها از سر خشم بر چهره ديگري سيلي زد
 
دوستي كه سيلي خورده بود سخت ازرده شد
 
ولي بدون انكه چيزي بگويد روي شن هاي بيابان نوشت:
 
امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زِد
 
ان دو كنار يكديگر به رَآه خود ادامه دادند به يك ابادي رسيدند
 
تصميم گرفتند قدري انجا بمانند و كنار بركه أب استراحت كنند
 
ناگهان شخصي كه سيلي خورده بود لغزيد و در بركه افتاد
 
نزديك بود غرق شود كه دوستش به كمك او شتافت
 
و او را نجات داد بعد از انكه از غرق شدن نجات يافت
 
بر روي سخره اي سنگي اين جمله را حك كرد:
 
امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد
 
دوستش با تعجب از او پرسيد:بعد از انكه من با سيلي تو را ازردم تو ان جمله را روي شن ها نوشتي ولي حالا اين جمله را روي صخره حك مي كني؟
 لبخند زد و گفت وقتي كسي ما را آزار مي دهد بايد روي شن هاي صحرا نوشت تا باد هاي بخش ان را پاك كنند ولي وقتي كسي محبتي در حق ما مي كند بايد ان را روي سنگ حك كرد تا هيچ بادي نتواند ان را از ياد ها ببرد .نظری الاسوند

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد
آخرین مطالب
   


ابزار وبلاگ

دانلود آهنگ جدید

افزایش بازدید

کد پیام خوش آمد گویی


کد پیام ورود وبلاگ